دست همدیگر را میگیرند و مینشینند لبه تخت پسرشان؛ نمیتوانند به عکس بالای تخت نگاه کنند؛ مدام با انگشتان دست ور میروند و گاهی گوشه لبی میگزند و اشکی از چشمانشان میچکد. عکس بالای تخت، "دانیال" را نشان میدهد که دارد زنجیر میزند؛ پدر میگوید: "محرم امسال است" و مادر قربانصدقه پسرش میرود؛ "نذر آقا امام رضا بود، حالا هم امانتیاش را پس دادم." حکایت این روزهای آقا و خانم محمودی، زن و شوهر مسجدسلیمانی ساکن محله "چهاربیشه"، حکایت فراق است؛ فراق پسر 18 سالهای که فقط سه روز پس از آخرین سالروز تولدش، رفت و حالا تنها تصویرش بر روی دیوار خانه مانده و چند عکس کودکی و خاطراتی در ذهن پدر و مادر.
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)_منطقه خوزستان_"اوایل بهمن بود که یک روز دانیال به همراه یکی از دوستانش سوار موتور شد و از خانه بیرون رفت؛ هنوز از خانه فاصله نگرفته بود که یک پراید از سر کوچه با سرعت دور زد و صدای مهیب تصادف را شنیدیم. دانیال و دوستش به زمین خوردند و بر اثر ضربهای که به سر پسرم وارد شد، همانجا دچار مرگ مغزی شد." این جملات را آقای محمودی، پدر "دانیال محمودی" میگوید؛ همان جوان 18 سالهای که اوایل بهمن گذشته بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شد و یک روز پس از حادثه، پدر و مادرش رضایت دادند که اعضای بدنش به بیماران نیازمند اهدا شود. کلیهها و کبد دانیال شامگاه دوم بهمنماه طی یک عمل جراحی سه ساعته از بدن او خارج شد و اعضای بدن این جوان برای پیوند به بیمارستان نمازی شیراز ارسال شد. پیوند در شیراز با موفقیت انجام شد و حالا خانم محمودی احساس میکند پسرش در آرامش است؛ عکسهای کودکی دانیال را یکییکی مرور میکند؛ در یکی از عکسها دانیال در صحن حرم شاهچراغ ایستاده و خانم محمودی میگوید: "دانیال اینجا سه ساله بود؛ رفته بودیم شیراز زیارت. زمانی که دانیال هنوز به دنیا نیامده بود، ضربهای به شکمم وارد شد و دکتر گفت احتمال دارد جنین از بین برود؛ آن موقع خیلی ناراحت بودم؛ بچه اولم بود؛ کارم شده بود دعا کردن؛ امام رضا را قسم دادم که بچهام سالم متولد شود و نذر کردم. دانیال یکساله بود که رفتیم پابوس آقا امام رضا و نذرم را ادا کردم."
پدر دانیال که همسایهها "آقاغلام" صدایش میزنند، سرش را پایین انداخته و عکسهای کودکی پسرش را زیر و رو میکند؛ گاهی آرام اشکی هم میریزد. دست چپاش را روی تخت میگذارد و جای سر دانیال را نوازش میکند. اشکهایش سرازیر میشود، ولی چیزی نمیگوید؛ میگذارد مادر از دانیال بگوید.
عید سال قبل بود که با هم عکس یادگاری گرفته بودند؛ با "عارف"؛ دوست صمیمیاش. مادر میگوید: "عارف" پسر خوبی است و تنها همدم پسرم؛ همهجا با هم بودند؛ بعضی وقتها هم از مدرسه میآمدند و من برایشان غذا آماده میکردم. آنقدر همدیگر را دوست داشتند که حتی لباسهایشان هم مشرک بود و وقتی "دانیال" لباس نو میخرید، یکروز خودش میپوشید و یک روز آن لباس را به دوستش میداد."
آقای محمودی نگاهی به عکس دانیال میاندازد و اشک گوشه چشماش را که میرود سرازیر شود خشک میکند؛ "نداشتیم پول عمل را بدهیم؛ مثلا تحت پوشش بهزیستی هم بود، ولی یک ریال هم برای عمل کمک نکردند؛ حتی در مراسم خاکسپاری هم نیامدند." مادر دنبال حرف پدر را میگیرد و میگوید: "در ناحیه استخوان لگن مشکل اسکلتی داشت و همیشه از این موضوع عذاب میکشید. گاهی پادرد میگرفت؛ پسرم باید عمل میشد، ولی پول عمل را نداشتیم. چند بار نامهنگاری کردیم؛ حتی تا تهران هم رفتم، ولی بیفایده بود. "مهدی" هم باید عمل شود؛ دکترها میگویند باید برای عمل به اصفهان بروید، ولی پول عمل او را هم نداریم."
اتاق دانیال کوچک و ساده است؛ یک تخت و یک میز کوچک، در اتاقی با دیواری گچی، همه آن چیزی است که از دانیال باقی مانده و آقا و خانم محمودی میگویند این اتاق بوی پسرشان را میدهد. بعضی وقتها که دلشان برای او تنگ میشود، میآیند و اینجا مینشینند و با دانیال حرف میزنند و بوسهای بر جای او میگذارند.
دانیال چند شب پیش به خواب مادر آمده؛ دلش برای مادرش تنگ بوده و در خواب به مادر گفته من را در آغوش بگیر؛ "آمد و گفت مادر چرا من را بغل نمیکنی؟ مگر من پسر تو نیستم؟ دانیال را در آغوش کشیدم و تا صبح گرمای تن او را حس کردم. آن شب خیلی آرام خوابیدم. صبح که بیدار شدم، ناگهان احساس کردم بدنم سرد شد؛ دانیال رفته بود."
یکبار هم دانیال به خواب دوست داییاش آمده؛ خانم محمودی میگوید: "پس از آنکه اعضای بدن دانیال را اهدا کردیم، یک شب دانیال به خواب یکی از دوستان برادرم آمد؛ آن فرد اصلا دانیال را نمیشناخت، ولی پسرم را در خواب دیده بود که زیر یک درخت بزرگ نشسته و میگوید به دایی محمد بگو به مادرم بگوید جای من خوب است؛ بگوید من جان چهار نفر را نجات دادم."
آقای محمودی راننده خطی است؛ همه مسافرها و رانندههای خط "چهاربیشه" او را میشناسند. عکسی بزرگ از دانیال پشت شیشه ماشین چسبانده و کنار آن نوشته، "دانیال محمودی، اهدا کننده عضو." رانندههای خط "آقاغلام" را خیلی قبول دارند و میگویند مردانگی کرده؛ تصمیم سختی گرفته. یکی از رانندهها میگوید: "خیلی از جوانهای مسجدسلیمانی بر اثر تصادف فوت میکنند و خیلی از آنها هم مرگ مغزی میشوند، ولی خانوادهها به دلیل تفکرات نادرست حاضر نمیشوند اعضای بدن عزیزشان را اهدا کنند. فکر میکنند با این کار به جسد بیاحترامی میشود؛ ولی آقاغلام به همه ثابت کرد که این تفکر اشتباه است. حالا نه تنها به دانیال بیاحترامی نشده، بلکه جان چند بیمار نجات یافته و آقاغلام هم احترامش پیش ما بیشتر شده."
آقای محمودی میگوید: "بعد از حادثه دانیال را به بیمارستان گلستان اهواز منتقل کردیم. آن شب تعدادی از اعضای خانواده و نزدیکان آقا و خانم محمودی هم به اهواز آمدند و پشت در ICU نشسته بودند. پس از آنکه دکترها گفتند دانیال مرگ مغزی شده و امکان بازگشت وجود ندارد، اگرچه خیلی ناراحت بودیم، ولی با مادرش صحبت کردم و تصمیم گرفتیم اعضای بدن او را اهدا کنیم. احتمال میدادم که بعضی افراد با این تصمیم مخالفت کنند، به همین دلیل پشت در ICU ایستادم و به همه گفتم میخواهم اعضا را اهدا کنم و هیچکدامتان حق ندارید پشت سر ما یا دانیال حرفی بزنید."
عید امسال جای دانیال در خانه خالی است؛ ولی خانواده محمودی نمیخواهند لحظه تحویل سال سه نفره دور سفره هفتسین بنشینند؛ چند روز پیش چهلم دانیال بوده؛ حالا هم در آستانه پنجشنبه آخر سال، آقا و خانم محمودی یک سفره هفتسین ساده آماده کردهاند برای دانیال؛ مادر سبزه را گرفته و پدر هم تنگ ماهی قرمز را؛ "مهدی" هم هست؛ برادر کوچک دانیال که 10 ساله است؛ معلولیت ذهنی دارد و از مشکل تعادلی رنج میبرد، ولی از چشمهایش پیداست که برادر بزرگترش را خیلی دوست دارد. عکس او را گرفته و مادر میگوید: "مهدی بیا بشین پیش داداش." دوستان دانیال هم آمدهاند. پارچه سبز رنگی روی مزار دانیال پهن میکنند و تنگ ماهی را روی آن میگذارند. همین که عکس دانیال را میگذارند بالای مزار، بغض خانم محمودی دیگر امانش نمیدهد. آقای محمودی به همسرش نیمنگاهی میاندازد و اشکهایش سرازیر میشود و میچکد روی مزار دانیال؛ مهدی ساکت است، ولی گاهی دست میکشد روی عکس دانیال و بعد انگشتانش را فرو میکند در خاک نرم مزار برادرش و انگار که میخواهد دست او را بگیرد؛ مثل عید پارسال که داداش آمد مدرسه دنبالش و دست او را گرفت و با هم رفتند ماهی قرمز خریدند.
خانم محمودی آرام از روی مزار بلند میشود؛ پایین مزار مینشیند و میخواهد پیش پای پسرش باشد؛ اشکهایش را پاک میکند و قرآن را برمیدارد؛ چشمهایش را میبندد و زیر لب چیزی میگوید و قرآن را باز میکند. آقای محمودی هم میآید و مینشید کنار همسرش؛ مادر قرآن میخواند و پدر تکرار میکند؛ مهدی هم میآید مینشیند کنارشان؛ دست میاندازد گردن پدر و آقای محمودی هم او را میبوسد. چشمهای دانیال توی عکس میخندد و خانواده چهارنفره محمودی اینگونه سال 90 را پشت سر میگذارند. سالی که دانیال رفت.
گزارش از خبرنگار ایسنای خوزستان: محمدامین صالحینژاد